درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 58
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 2257
تعداد مطالب : 141
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


اموزش درست برای رسیدن به علائق




روزی لئوبوسکا نویسنده و سخنران مشهور در باره ی مسابقه ای که در آن از او بعنوان داور دعوت کرده بودند صحبت می کرد .هدف از این مسابقه انتخاب غمخوارترین کودک بود.برنده ی این مسابقه پسربچه ی 4 ساله ای بود که در همسایگی پیرمردی زندگی می کرد که به تازگی همسرش را از دست داده بود .پسرک با مشاهده ی این پیرمرد که میگرید وارد خانه ی او شده ،از دامنش بالا رفته ودر آغوشش نشسته بود . وقتی مادر پسرک از او پرسیده بود که به همسایه ی پیر چه گفته بودی ؟ پسرک جواب داده بود :هیچی فقط کمکش کردم که گریه کند.

 



دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:غمخوارترین کودک,داستان کوتاه, :: 6:16 ::  نويسنده : هوشیار

یکروز مردی به عارف مشهوری گفت : چرا در این شهر مانده ای وهجرت نمی کنی ؟عارف گفت : دوستم مقیم است وبه او مشغولم وبه دیگری نمی پردازم .آن مرد گفت : آب که راکد باشد ویکجا زیاد بماند می گندد. عارف گفت : دریا راکد است و هیچ وقت نمی گندد ،دریا باش تا هرگز نگندی.



دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:دریاباش,داستان کوتاه, :: 6:15 ::  نويسنده : هوشیار

دریکی از افسانه های شرقی آمده است که شاهزاده ای در خارج از شهر مشغول گردش بودکه به بیماری وبا برخورد کرد وپرسید :این بار چند هزار نفررا می خواهی به دیار نیستی بفرستی ؟بیماری وبا جواب داد :هزار نفر را. در زمان دیگری بیماری وبا را ملاقات کرد اورا شماتت کرد که چرا عهد شکنی کردی و به جای هزار نفر پنج هزار نفر را را نابود کردی ؟در جواب گفت :نه همه ی آنها را من نکشتم بلکه چهار هزار نفر از ترس مردند.



دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:ترس,داستان کوتاه, :: 6:13 ::  نويسنده : هوشیار

ملا نصرالدین با دوستی صحبت می کرد خوب ملا ، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای ؟ ملا نصرالدین پاسخ داد: فکرکرده ام ، جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کامل پیدا کنم، از صحرا گذشتم وبه دمشق رفتم وبا زن پرحرارت و زیبایی آشنا شدم ، اما او از دنیا بیخبر بود . بعد به اصفهان رفتم ، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی در باره ی اسمان و زمین داشت ، اما زیبا نبود .بعد به قاهره رفتم ونزدیک بود با دختر زیبا و باایمان و تحصیلکرده ای ازدواج کنم. پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه رفیق متاسفم او هم دنبال مرد کاملی می گشت .



چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:زن کامل,داستان کوتاه, :: 6:36 ::  نويسنده : هوشیار

برسر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : " کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم ، بزرگتر که شدم  متوجه شدم ک دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم اما اینک در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم."

 



چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:تغییردنیا,داستان کوتاه, :: 6:32 ::  نويسنده : هوشیار

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها کنار گودال جمع شدندووقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه ی دیگر گفتند: دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتندوبا تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند ، چون نمی توانند از گودال خارج شوندو خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از قورباغه ها ، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد ودست از تلاش برداشت .سرانجام به داخل گودال پرت شد ومرد .اما قورباغه ی دیگر باتمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .هر چه بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بیشتر فایده ندارد ، اومصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند "مگرتو حرفهای ما را نمی شنیدی؟"

معلوم شد که قورباغه ناشنواست ! در واقع او در تمام مدت فکر می کرده است که دیگران او را تشویق می کنند.

 



چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:قدرت کلمات,داستان کوتاه, :: 6:31 ::  نويسنده : هوشیار

واعظی دوره گرد به نام پیتر کارترایت آماده می شد که وعظ روز یکشنبه را انجام دهد که به او گفتند اندرو جانسون رئیس جمهور وقت آمریکا در میان جمع است وبه او گفتند که هوای زبان خود را داشته باشد. او در جایی از وعظ گفت :به من گفته اند که اندرو در میان جمع است و از من خواسته اند که زبان خود را نگه دارم ،اما می گویم که اگر اندو جانسون از گناهان خود توبه نکند ، جای او در جهنم خواهد بود . جانسون بعد از پایان وعظ خود را به کارترایت رساند و گفت :حضرت اقا اگر هنگی از مردان مثل شما داشتم ارتش های جهان را شکست می دادم .ابراز شجاعت شما غالبا نتایج مثبت دور از انتظاری به بار می آورد.

 



چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:شجاعت,داستان کوتاه, :: 6:29 ::  نويسنده : هوشیار

جین تنی ، جاک دمپسی را شکست داد وقهرمان بوکس سنگین وزن جهان شد . بیشتر مردم نمی دانند روزی که تنی به مشت زنی حرفه ای روی آورد ، پیش از اینکه حرفه ای شود هردو دست او شکست .هم مدیر وهم پزشک به او گفتند که با آن وضع دستها هیچ گاه قهرمان جهان نخواهد شد .اما او منصرف نشد . گفته بود :" من قهرمان مشت زنی خواهم شد. "

 هیچ وقت نگذارید که دیگران راه رویاهایتان را سد کنند .

 



یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:داستان کوتاه,, :: 1:28 ::  نويسنده : هوشیار

مرد جوانی خود را به دکتر وینسنت پیل رساندو گفت :دکتر پیل کمکم کنید من از پس مشکلات زندگیم بر نمی آیم . دکتر پیل گفت : من الان باید پشت تریبون بروم اما اگر منتظر بمانید پس از پایان سخنرانی جایی را به شما نشان خواهم داد که در آنجا هیچ مشکلی ندارد. مرد جوان گفت : اگر این کار را بکنید به هر قیمتی شده خود را به آنجا خواهم رساند . سخنرانی به پایان رسید.دکتر پل مرد جوان را به قبرستانی در آن حوالی برد و گفت مطمئنی که میخواهی به آنجا بیایی ؟نگاه کن صدو پنجاه هزار نفر در اینجا اقامت دارند وهیچ کدامشان کوچکترین مشکلی ندارند.



یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:مشکلات,داستان کوتاه, :: 1:27 ::  نويسنده : هوشیار

داستانی از سارقی در روزگاران گذشته نقل می شود کع پالتویی گرانبها و خالی دزدید.آن پالتو از بهترین مواد اولیه تشکیل شده بود و دکمه هایی از جنس طلا و نقره داشت . وی پس از اینکه پالتو را به تاجری در بازار فروخت نزد دوستانش برگشت . نزدیکترین دوستش از او پرسید:پالتو را چند فروختی ؟ وی پاسخ داد :به 100 سکه... دوست سارق گفت :منظورت این است که بابت پالتویی به آن گرانبهایی فقط 100 سکه دریافت کردی ؟دزد پرسید:مگر شماره های بالاتر از 100 هم وجود دارد؟



جمعه 2 اسفند 1392برچسب:بزرگ اندیش,داستان کوتاه, :: 6:16 ::  نويسنده : هوشیار

1 – همیشه کار کن

2 – همیشه عاقل باش

3 – فرزندانت را ازخودت بیشتر دوست بدار

4 – انتظار تشکر از مردم نداشته باش و از ناسپاسی مردم نیز غمگین مشو

5 – در مقابل دشمنی مردم را نصیحت کن و در برابر تحقیر تبسم کن

6 – از گزنه طناب بباف و از گیاهان تلخ دارو بساز

7- فقط برای اینکه دست افتاده ای را  بگیری خم شو

8 – سعی کن همیشه عقلت برغرورت حاکم باشد

9 – هر شب قبل از خواب از خودت بپرس ، امروز چه کار شایسته ای انجام داده ای

10 – همیشه درکتابخانه ات کتابی تازه بگذار و در باغچه ات گلی تازه بکار

 



پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:اپیکور,داستان کوتاه, :: 6:28 ::  نويسنده : هوشیار

یک روز بزی به خوراک خر حسد ورزید.رو به خر کرد و به او گفت :اگر ارباب خیلی از تو کار می کشد، پایت را در سوراخی کن تا مجروح شود.

 و مدتی استراحت کنی .خر هم چنین کرد. صاحب خر نا چار شد اورا پیش حکیم ببرد. حکیم برای معالجه زخم پای خر خوراک جگر  بز تجویز کرد.لذا صاحب خر ناچار شد بز را سر ببرد تا خر را علاج کند .

 



پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:حسادت,داستان کوتاه, :: 6:26 ::  نويسنده : هوشیار

ای پسر :  خدا را بشناس  ،  یاران و دوستان را عزیز بدار  ،  درکارها میانه رو باش  ،  جوانمردی پیشه کن  ،  بدون تفکر سخن مگو  ،  از بخیل و فرونمایه نیکی طلب مکن  ،  حاجتمند را نومید مکن  ،  از جنگهای گذشته یاد مکن  ،  با مردم نادان هم سخن مشو  ،  از هیچکس به  بدی یاد مکن  ،  به سخن بزرگان گوش کن  ،  برگذشته افسوس مخور ،  از فتنه و جنگ طلبی برکنار باش  ،  دین به دنیا مفروش  ،  راستی و درستی پیشه کن  ،  عیب دیگران را بپوش  ،  درجمع کردن مال حریص مباش  ،  با مردم فقیر خوش زبان باش  ،  از دوست نادان فرار کن  ،  راز خود را زن و کودک مگو.



پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:نصایح لقمان,داستان کوتاه, :: 6:25 ::  نويسنده : هوشیار

در افسانه ها آمده روزی که خدا جهان را آفرید فرشتگان مقرب را بارگاه خود فرا خواند واز آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.یکی از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوند آنرا در زیر زمین مدفون کن .فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریاها قرار بده و سومی گفت :راز زندگی را در کوهها قرار بده .ولی خداوند فرمود:اگربخواهم به گفته های شما عمل کنم،فقط تعداد کمی از بندگانم می توانند آن را بیابند، در حالی که من می خواهم راز زندگی دردسترس همه ی بندگانم باشد.در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدمکجا ای خدای مهربان ،راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده ،زیرا هیچ کس به این فکر نمی کند که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند وخداوند این فکر را پسندید.

 



پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:داستان کوتاه,راز زندگی, :: 6:23 ::  نويسنده : هوشیار

یک روز موشی از شتری خوشش امد، پس مهار شتر را گرفت وبه طرف لانه اش

راه افتاد. شتر هم دلش سوخت وبه دنبالش به راه افتاد. اما چون به لانه رسیددید

امکان بردن شتر به درون لانه نیست. شتر که این حرکت را دید رو به موش کرد و

گفت : 

 " یا خانه ای به اندازه ی محبوبت بساز ویا محبوبی به اندازه ی خانه ات پیدا کن "



یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه,محبوب, :: 6:17 ::  نويسنده : هوشیار

کودک نجوا کرد :خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی

کودک نشنید. پس کودک فریاد زد :خدایا با من صحبت کن و آذرخش در آسمان

غرید ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و

یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید. کودک درناامیدی گریه کرد و گفت :خدایا

 مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم. پس خدا نزد کودک آمد واو را لمس کرد ولی

کودک بالهای پروانه را شکست ودر حالی که خدا را درک نکرده بود از انجا دور شد.



یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:شناخت خدا,داستان کوتاه, :: 6:16 ::  نويسنده : هوشیار

همسرم نوازبا صدای بلند گفت:تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ می شه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و به سوی آن ها رفتم.

تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد.اشک در چشم هایش جمع شده بود.ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خودش بسیار باهوش بود.

گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:عزیزم،چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری؟فقط به خاطر بابا عزیزم.آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:باشه بابا می خورم اما نه چند تا قاشق همش رو می خورم ام اگه من تموم شیر برنج رو خوردم هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم که به طرف من دراز شده بود،گرفتم و گفتم:باشه قول میدم.

او با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد.در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانی بودم که بچه را وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت،کرده بودند.

وقتی غذایش تمام شد آوا نزد من آمد.انتظار در چشمانش موج میزد.آوا گفت:من می خوام سرمو تیغ بندازم.همین یکشنبه!!تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ بلندی زد و گفت:وحشتناکه!غیر ممکنه!نه،نه.

گفتم آوا عزیزم،چرا چیز دیگه نمی خوای؟ما از دیدن سر تیغ خورده ی تو غمگین میشیم.خواهش می کنم عزیزم.

آوا گفت:دیدی که چقدر خوردن اون شیر برنج برام سخت بود.آوا اشک می ریخت و دوباره ادامه داد:شما به من قول دادی.حالا می خوای بزنی زیر قولت.

حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم.گفتم:قبول.مرده و قولش.مادرم و همسرم داد کشیدند که مگر دیوانه شدی؟؟؟!!

گفتم:نه.اما اگر به قولی که میدیم اون هیچ وقت یاد نمی گیره که به حرفش عمل کنه.

...آوا با سر تراشیده،صورتی گرد و چشم های درشت زیبایی بیش تری پیدا کرده بود.صبح روز دوشنبه آوا را به مدرسه بردم. آوا با من خداحافظی کرد و داشت می رفت که ناگهان پسرس او را صدا کرد و گفت:آوا صبر کن تا منم بیام

در همین لحظه خانمی پیش من آمد و گفت:دختر شما آوا واقعا فوق العاده است.و در ادامه گفت:پسر که داره با دختر شما میره پسر منه.اون سرطان خون داره.در تمام ماه گذشته"هریش نتونست به مدرسه بیاد.براثر عوارض شیمی درمانی اون تمام موهاش رو از دست داد.بچه ها اونو مسخره می کردند.آوا بهش قول داد که ترتیب اذیت کردن بچه ها رو بده اما حتی فکرش رو هم نی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه....

 

نتیجه:خوشبخت ترین مردم اونی نیستند که آن جور که می خواهند زندگی کنند آنها کسانی هستند که به خاطر کسانی که دوستشان دارند تغییر میدهند.به موضوع خوب فکر کنید انصافا کار سختیه اما شیرین!

 

 برگرفته از کتاب "تو،تویی؟"



پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:داستان کوتاه,سزطان خون, :: 7:58 ::  نويسنده : هوشیار

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد